دلم می خواهد شصت،هفتاد سال پیش باشد. هفده ساله باشم. تابستان باشد و ما توی خانه ی طباطبایی های کاشان زندگی کنیم. صبح با صدای اذان مسجد از خواب بیدار شوم.بروم توی حوض وسط حیاط وضو بگیرم و بعد سر ایوان، رو به روی آن حجم بزرگِ آسمان نماز بخوانم. نمازم که تمام شد بخزم توی رختخواب خنکی که روی ایوان پهن است.بعد از یکی،دو ساعت از خواب بیدارم کنند و بروم بنشینم پای سفره صبحانه. توی سفره سنگک داغ باشد و پن ..[ حرف هآی یک دآنشجو معلّم ].....
ما را در سایت ..[ حرف هآی یک دآنشجو معلّم ].. دنبال می کنید
برچسب : دیوانگی, نویسنده : dabeer92-newa بازدید : 194 تاريخ : پنجشنبه 20 مهر 1396 ساعت: 20:11